سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معلم یار_majid karimi
 
قالب وبلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم

رطب خورده منع رطب کی کند؟

روزی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) در مسجد نشسته بود، ناگهان زن مسلمانی به همراه کودک خردسالش وارد مسجد شد. سلام کرد و در گوشه ای نشست. بچه اش هم سلام کرد؛ اما انگار دلش نمی خواست کنار مادرش بنشیند. می خواست هر چه زودتر از مسجد بیرون برود. رسول خدا وقتی بی قراری و ناراحتی کودک را دیدند، لبخندی به او زدند،دستی به سر او کشیدند و پرسیدند، چه شده است؟مادر جواب داد: ای پیامبر خدا!دیگر از دست این بچه خسته شده ام. مدتی است که بیمار است و طبیب گفته تا یک ماه نباید خرما بخورد، اما او گوش نمی دهد. حالا او را پیش شما آورده م تا نصیحتش کنید تا خرما نخورد. او شما را دوست دارد، حتما به حرف شما گوش می دهد. پیامبر به مادر کودک گفتند : امروز نه. بروید فردا بیایید. آن روز گذشت. فردا دوباره همان زن با کودکش به دیدن پیامبر آمدند. پیامبر اکرم کودک را کنار خود نشاندند و گفتند : می دانی خرما خوردن برای تو ضرر دارد؟کودک جواب داد بله. پیامبر فرمودند : چه عیبی دارد مدتی خرما نخوری تا بیماری ات خوب شود؟ کودک خندید و گفت چشم ! قول می دهم. مادر کودک خیلی خوشحال شد. وقتی که آنها از مسجد بیرون رفتند، یکی از یاران پیامبر سوال کردند: یا رسول الله آیا دیروز با امروز فرقی داشت؟جرا همان دیروز این حرف را به او نزنید؟پیامبر فرمودند : دیروز با امروز تفاوتی نداشت. اما اگر دیروز این سخنان را به آن کودک می گفتم،حرف هایم تاثیزی نداشت و او باز هم خرما می خورد. چون دیروز خودم هم خرما خورده بودم و نمی توانستم از او بخواهم که خرما نخورد. اما امروز خرما نخوردم تا حرفم تاثیر بیشتری داشته باشد.

لم تقولون مالا تفعلون                

چرا سخنی می گوئید که به آن عمل نکنید؟

سوره ی صف آیه ی 2


[ یکشنبه 91/10/24 ] [ 6:45 عصر ] [ majidkarimi-دبستان شهیدداریوش بینش فردیس کرج ]

به نام خدا

دو داستان از( حضرت سلیمان ومورچه)

در یکی از مسافرت های حضرت سلیمان(ع) که جن وانس وپرندگان او را همراهی میکردند،عبورشان به سرزمین مورچگان(سر زمینی در نزدیکی طائف افتاد.یکی از مورچه ها با تعجیل سایر مورچگان را آگاه ساختو به ایشان گفت:به خانه هایتان پناه ببریدواز مسیر حضرت سلیمان(ع)ویارانش دور شوید تا آن ها شما رازیر پاهایشان لگدکوب نکن. باد،صدای آن مورچه رابه گوش حضرت سلیمان(ع) رسانید و حضرت سلیمان (ع) دستور دادتا او را به حضورش بیاورند. سپس به او گفت:مگر نمی دانی که من پیامبر خدا هستم واز جانب انبیاء ستمی به دیگران نمی رسد؟ مورچه پاسخ داد: چرا میدانم.حضرت سلیمان (ع) گفت:پس چرا مورچگان را از ما ترساندی؟مورچه پاسخ داد:منظور من این بود که آن هاعظمت شوکت تر را مشاهده نکنند تا خود رادرمقابل تو حقیر پندار ونا سپاسی به درگاه خداوند آغاز نمایند.

سخنان مورچه در نظرحضرت سلیمان(ع) معقول آمد.سپس مورچه حضرت سلیمان(ع)را خطاب داد وگفت:آیا می دانی چرا خداوند از میان تمام قدرت ها باد را برای حرکت دادن تخت تو انتخاب نمود؟ حضرت سلیمان (ع) جواب داد:نمی دانم.مورچه گفت:برای این بدانی تمام این قدرت و شوکت و مقام تو بر باد استو تو مغرورومتکبر نگردی.                                                                           آن گاه حضرت سلیمان(ع) تبسم کردوفرمود:پروردگارا مرا توفیق شکر نعمت خود را که من و پدرم عطا فرمودی عنایت فرما..."

 


[ یکشنبه 91/10/24 ] [ 6:44 عصر ] [ majidkarimi-دبستان شهیدداریوش بینش فردیس کرج ]

 

داستان اصحاب فیل درقرآن 


فیل سواران به فرماندهی « ابرهه» به شهر مکه آمدند. آن ها می خواستند خانه ی کعبه را خراب کنند تا دیگر مردم به زیارت آن جا نروند. حضرت عبدالمطلب به دیدار ابرهه که پادشاه یمن بود رفت. ابرهه از عبدالمطلب خوشش آمد. ابرهه در دل گفت هرچه این پیرمرد بگوید انجام می دهم؛ اما عبدالمطلب به جای این که از او بخواهد به شهر حمله نکند، گفت شتران مرا بده. ابرهه خیلی تعجب کرد؛ اما عبدالمطلب گفت خانه ی کعبه خدایی دارد. عبدالمطلب به شهر برگشت. مردم را خبر کرد و دستور داد به کوه ها بروند. خودش نیز کنار خانه ی کعبه رفت و تا صبح دعا کرد. روز بعد ابرهه به لشگرش دستور داد تا به شهر حمله کنند؛ اما فیل ها تکان نخوردند. در این هنگام مردم دیدند که دسته ی بزرگی از پرندگان به سوی شهر می آیند.
خورشید کم کم خودش را از پشت کوه ها بالا کشیده بود. ناگهان عبدالله دید ابر سیاهی از سوی دریا پیدا شد. عبدالله خوب نگاه کرد. ابر سیاه به سرعت به سوی شهر مکه می آمد. عبدالله فهمید که خبر تازه ای شده است. با خود گفت:« این نباید ابر باشد. انگار همه جای آن بالا و پایین می رود!» لکه ی بزرگ و سیاه، نزدیک تر شد. عبدالله فهمید که اشتباه نکرده است. لکه ی سیاه، پرندگان کوچکی بودند که همه با هم داشتند پرواز می کردند. عبدالله پارچه ی سفیدی را که به سرش بسته بود از روی سر برداشت و در هوا چرخاند. سپس دستش را دور دهانش گذاشت و فریاد زد:« پدر! پدر! پرنده ها به این سو می آیند... می آیند...» صدای او در کوه پیچید و به گوش عبدالمطلب رسید. عبدالمطلب با عجله برخاست و به پسرانش گفت:« زود باشید. باید به نزد عبدالله برویم.» و خودش به سوی قله ی کوه راه افتاد. دیگر چیزی نمانده بود که ابر سیاه به شهر برسد. عبدالمطلب چند قدم برمی داشت، سرش را بلند می کرد و به آسمان نگاه می کرد. ابر سیاه هنوز بالای سر او نرسیده بود و او درست نمی توانست آن ها را ببیند. عبدالمطلب پسرش را صدا زد و گفت:« عبدالله، درست نگاه کن. آیا آن ها همان ابرهای همیشگی اند که از سوی دریا می آیند؟»
عبدالله فریاد زد و گفت:« نه پدر! آن ها ابر نیستند. انبوهی از پرندگان کوچک اند که دارند کوچ می کنند».
عبدالمطلب آهسته با خودش گفت:« کوچ! حالا که وقت کوچ نیست!»
صدای عبدالله دوباره بلند شد:« پدر! چلچله، آن ها چلچله اند. مثل یک لشگر بزرگ به سوی ما می آیند».
عبدالمطلب حالا دیگر بالای کوه رسیده بود و داشت پرنده ها را نگاه می کرد. پس از آن که پرنده ها را خوب نگاه کرد با شوق و ذوق گفت:« ببینید پرنده ها چه کار می کنند. حالا که وقت کوچ نیست. امیدوارم آن ها مأموران پروردگار بزرگ باشند. اگر به سوی کعبه آمدند و طواف کردند، دیگر شک نکنید که برای نابودی « ابرهه» آمده اند».
یکی از پسران عبدالمطلب خندید و گفت:« پدر! چه می گویی؟ این پرندگان کوچک به جنگ فیل ها و سربازان خواهند رفت؟»
عبدالمطلب گفت:« خدای بزرگ هر کاری می تواند انجام دهد».
پرندگان به شهر رسیدند و در برابر نگاه های شگفت زده ی پسران عبدالمطلب به سوی خانه ی کعبه رفتند و از همان بالا دور کعبه چرخیدند. عبدالمطلب خندید و گفت:« نگفتم، نگفتم . این ها مأمورند. این ها مأموران کوچک خدای بزرگ اند». هنوز عبدالمطلب داشت حرف می زد که لشگر بزرگ پرندگان از هم باز شد و جلودارانِ آن ها به سوی سرزمین «مِنی» پر کشیدند و رفتند.
در میان لشگر ابرهه جنب و جوش تازه ای پدیدار شده بود. سربازان فیل ها را رها کرده بودند و آماده می شدند تا بدون فیل ها بروند. ناگهان یکی از سواران فریاد زد:« آن جا را ببینید». و با دستش بالای کوه های دوردست را نشان داد. همه ی سرها به سوی آسمان چرخید.
- چه ابر سیاه و بزرگی.
یکی گفت:« این ابر چه قدر تند حرکت می کند.»
دیگری گفت: « این که ابر نیست. طوفان سیاهی است که گرد و غبار را به آسمان بالا برده است».
- طوفان! نه طوفان نیست. طوفان که در آسمان نیست. طوفان روی زمین حرکت می کند.
- لشگر بزرگ ملخ هاست.
- پرنده اند. دسته های بزرگ پرندگان که دارند کوچ می کنند.
- کوچ؟ حالا که فصل کوچ پرندگان نیست.
- انگار چلچله اند.
- چرا به سوی ما می آیند؟
ابرهه و فرماندهان او نیز توجه شان جلب شده بود. همه ایستاده بودند و به آسمان می نگریستند. گروهی هنوز گرم گفت و گو بودند که دسته ی بی شمار پرندگان پهنای آسمان را پوشاندند. دشت زیر پای لشگریان در تاریکی فرو رفت و ناگهان بارانی از سنگ ریزه بر سر آن ها باریدن گرفت.
صدای ناله ی سربازان با صدای بال پرندگان کوچک درهم آمیخته بود. هر پرنده سه سنگ ریزه با خود آورده بود. یکی به منقار داشت و دو تا نیز در پنجه های کوچکش. هر سنگ که رها می شد درست به سرِ سربازی می خورد و او را از پای در می آورد.
نظم و ترتیب سپاه بزرگ ابرهه برهم خورده بود. عده ای می گریختند و گروهی زیر دست و پا می رفتند. ابرهه گیج و درمانده شده بود. در میان سپاهش می چرخید و فریاد می زد؛ اما هر لحظه فریاد هولناکی از سربازی برمی خاست و توی دلش را بیش تر خالی می کرد. ناگهان درد شدیدی در سرش حس کرد؛ گویی نیزه ای به مغز سرش فرو رفت و آن را شکافت! خودش را به گردن اسبش آویزان کرد و از معرکه گریخت. چند نفر از فرماندهان و سربازان نیز با او هم راه شدند و از سرزمینی که مرگ و وحشت از آسمانش می بارید گریختند.
بیابان پشت سرشان پر از مردگانی شده بود که تا لحظه ای پیش همگی به ویرانی و نابودی خانه ی مقدس خدا فکر می کردند. ابرهه و هم راهان اندکش سرانجام با حالی زار و بیمار به یمن رسیدند؛ ولی ابرهه دیگر نه سپاهی داشت و نه دیگر پادشاه مقتدری بود که مردم را مجبور می کرد به کلیسای او بروند. چند روز بعد نیز ابرهه در حالی که هنوز لرز و وحشت در چهره ی او موج می زد از دنیا رفت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


داستان اصحاب فیل در روایات 
در مجمع البیان مى گوید: تمامى راویان اخبار اتفاق دارند در اینکه پادشاه یمن که قصد ویران کردن کعبه را داشته شخصى بوده به نام ابرهه بن صباح اشرم . و بعضى از ایشان گفته اند: کنیه او ابویکسوم بود. و از واقدى نقل شده که گفته همین شخص جد نجاشى پادشاه یمن در عهد رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله و سلم ) بوده است .
سپس همچنان داستان استیلاى ابرهه بر یمن را نقل مى کند تا آنجا که مى گوید: او در یمن کعبه اى بنا کرد، و در آن گنبدهایى از طلا نهاد، و اهل مملکت خود را فرمان داد تا آن خانه را همچون مراسم حج زیارت نموده پیرامون آن طواف کنند، و در این بین مردى از بنى کنانه از قبیله خود به یمن آمد، و در آنجا به این کعبه (قلابى ) بر خورد، پس در همانجا نشست تا قضاى حاجت کند، و اتفاقا خود ابرهه از آنجا گذشت ، و آن نجاست را دید، پرسید چه کسى به چنین عملى جرات کرده ؟ به نصرانیتم سوگند که آن خانه را ویران خواهم کرد تا کسى به حج و زیارت آنجا نرود، آنگاه دستور داد تا فیل بیاورند و در بین مردم اعلام کنند که آماده حرکت باشند، مردم و مخصوصا پیروانش از اهل یمن بیرون شدند و اکثر پیروانش از عک و اشعرون و خثعم بودند.
مى گوید: سپس کمى راه پیمود و در بین راه مردى را به سوى بنى سلیم فرستاد تا مردم را دعوت کند تا بجاى خانه کعبه خانه اى را که او بنا کرده زیارت کنند، از آن طرف مردى از حمس از بنى کنانه به او برخورد و به قتلش رسانید و این باعث شد که کینه ابرهه بیشتر شده ، و سریع تر روانه مکه شود.
و چون به طائف رسید از اهل طائف خواست تا مردى را براى راهنمایى با او روانه سازند، اهل طائف مردى از هذیل به نام نفیل را با وى روانه کردند، نفیل با لشکر ابرهه به راه افتاد و به راهنمایى آنان پرداخت تا به مغمس ‍ رسیده ، در آنجا اطراق کردند، و مغمس ، محلى در شش میلى (سه فرسخى ) مکه است در آنجا مقدمات لشکر (که آشپزخانه و آذوقه و علوفه و سایر مایحتاج لشکر را حمل مى کند) را به مکه فرستادند، مردم قریش ‍ دسته دسته به بلندیهاى کوه ها بالا آمدند، و چون لشکر ابرهه را دیدند، گفتند ما هرگز تاب مقاومت با اینان را نداریم ، در نتیجه غیر از عبدالمطلب بن هاشم و شیبه بن عثمان بن عبدالدار کسى در مکه باقى نماند، عبدالمطلب همچنان در کار سقایت خود پایدارى نمود، و شیبه نیز در کار پرده دارى کعبه پایدارى کرد در این موقعیت حساس عبد المطلب دست به دو طرف درب کعبه نهاد، و عرضه داشت :

لا هم ان المرء یمنع رحله فامنع جلالک

 

لا یغلبوا بصلیبهم و محالهم عدوا، محالک

لا یدخلوا البلد الحرام اذا فامر ما بدالک
یعنى : بار الها هر کسى از آنچه دارد دفاع مى کند، تو نیز از خانه ات که مظهر جلال تو است دفاع کن ، و نگذار با صلیبشان و کعبه قلابیشان بر کعبه تو تجاوز نموده ، حرمت آن را هتک ، کنند، مگذار داخل شهر حرام شوند، این نظر من است ولى آنچه تو بخواهى همان واقع مى شود.
آنگاه مقدمات لشکر ابرهه به شترانى از قریش بر خورده آنها را به غنیمت گرفتند، از آن جمله دویست شتر از عبد المطلب را بردند، وقتى خبر شتران به عبد المطلب رسید، از شهر خارج شد و به طرف لشکرگاه ابرهه روانه گشت ، حاجب و دربان ابرهه مردى از اشعریها بود، و عبد المطلب را مى شناخت از پادشاه اجازه ورود براى وى گرفت ، و گفت اینک بزرگ قریش بر در است ، که انسانها را در شهر و وحشیان را در کوه طعام مى دهد، ابرهه گفت بگو تا داخل شود.
عبد المطلب مردى تنومند و زیبا بود، همین که چشم ابو یکسوم به او افتاد بسیار احترامش کرد، به خود اجازه نداد او را روى زمین بنشاند در حالى که خودش بر کرسى تکیه زده ، و نخواست او را در کنار خود بر کرسى بنشاند، بناچار از کرسى پیاده شد، و با آن جناب روى زمین نشست ، آنگاه پرسید چه حاجتى داشتى ؟ گفت حاجت من دویست شتر است که مقدمه لشکر تو از من برده اند، ابو یکسوم گفت به خدا سوگند دیدنت مرا شیفته ات کرد، ولى سخنت تو را از نظرم انداخت ، عبد المطلب پرسید: چرا؟ گفت : براى اینکه من آمده ام خانه عزت و شرف و مایه آبرو و فضیلت شما اعراب و معبد دینیتان را که مى پرستید ویران سازم و آن را درهم بکوبم ، و در ضمن دویست شتر هم از تو گرفته ام ، تو در باره خانه دینى ات هیچ سخن نمى گویى ، و در باره شترانت حرف مى زنى از آن هیچ دفاعى نمى کنى ، از مال شخصیت دفاع مى کنى .
عبد المطلب در پاسخ گفت : اى ملک من با تو در باره مال خودم سخن مى گویم ، که اختیار آن را دارم و موظف بر حفظ آن هستم ، این خانه هم براى خود صاحبى دارد که از آن دفاع خواهد کرد، و حفظ آن به عهده من نیست ، این سخن آن چنان ابرهه را مرعوب کرد که بدون درنگ دستور داد شتران او را به وى باز دهند، و عبدالمطلب برگشت .
آن شب براى لشکر ابرهه شبى سنگین بود ستارگانش تیره و تار به نظر مى رسید در نتیجه دلهایشان احساس کرد گویا مى خواهد عذابى نازل شود.
صاحب مجمع البیان سپس ادامه مى دهد تا مى رسد به اینجا که : در همان لحظه اى که آفتاب داشت طلوع مى کرد، طیور ابابیل نیز از کرانه افق نمودار شدند در حالى که سنگ ریزه هایى با خود داشتند و شروع کردند آن سنگها را بر سر لشکریان ابرهه افکندن ، و هر یک از آن مرغان یک سنگ بر منقار داشت و دوتا به دو چنگالش ، همینکه آن یکى سنگهاى خود را مى انداخت و مى رفت یکى دیگر مى رسید و سنگ خود را مى انداخت ، و هیچ سنگى از آن سنگها نمى افتاد مگر آنکه هدف را سوراخ مى کرد، به شکم کسى بر نخورد مگر آنکه پاره اش کرد، و به استخوانى بر نخورد مگر آنکه پوک و سستش کرد و از آن طرفش در آمد. ابویکسوم که بعضى از آن سنگها بر بدنش خورده بود از جا پرید که بگریزد به هر سرزمینى که مى رسید یک تکه از گوشت بدنش مى افتاد، تا بالاخره خود را به یمن رساند، وقتى به یمن رسید دیگر چیزى از او و لشکرش باقى نمانده بود، و همینکه وارد یمن شد سینه و شکمش باد کرد و منفجر شد و به هلاکت رسید، و احدى از اشعریها و احدى از خثعم به یمن نرسید... .
مؤ لف : در روایات این داستان اختلاف شدیدى در باره خصوصیات آن هست ، اگر کسى بخواهد باید به تواریخ و سیره هاى مطول مراجعه نماید.


[ یکشنبه 91/10/24 ] [ 6:43 عصر ] [ majidkarimi-دبستان شهیدداریوش بینش فردیس کرج ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

امکانات وب